قاب فرسوده

متن مرتبط با «بهانه» در سایت قاب فرسوده نوشته شده است

بهانه

  • من سحر نمی دانم...من فقط روحم را که بزرگ بود و سنگین بود گستراندم...گفتی زمستان شده ای و من دلم به حالت سوخت،پس روحم را که بزرگ بود و سنگین مثل چادری روی تو کشیدمو ذکر عشق خواندم تا تو سوختی...نفس هات به شماره افتاده بود و روح من با تنفس تو میتپید...گفتم دوستت دارم و تو دیگر نفس نکشیدی و روح من از تپش ایستاد...گفتم نکند تو را کشته باشم؟نکند من مرده باشم؟پس روحم را از روی تو برچیدم اما تو نبودی...غیب شده بودی...گفتم که سحر نمی دانم...,بهانه ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها