دوست

ساخت وبلاگ

من سحر نمی دانم...
من فقط روحم را که بزرگ بود و سنگین بود گستراندم...
گفتی زمستان شده ای و من دلم به حالت سوخت،
پس روحم را که بزرگ بود و سنگین مثل چادری روی تو کشیدم
و ذکر عشق خواندم تا تو سوختی...
نفس هات به شماره افتاده بود و روح من با تنفس تو میتپید...
گفتم دوستت دارم و تو دیگر نفس نکشیدی و روح من از تپش ایستاد...
گفتم نکند تو را کشته باشم؟
نکند من مرده باشم؟
پس روحم را از روی تو برچیدم اما تو نبودی...
غیب شده بودی...
گفتم که سحر نمی دانم... قاب فرسوده...
ما را در سایت قاب فرسوده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ghabfarsoudeo بازدید : 87 تاريخ : دوشنبه 2 بهمن 1396 ساعت: 4:44